دو چشم مست تو، خوش می کشند ناز از هم


نمی کنند دو بد مست، احتراز از هم

شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت


گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم

میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد


بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم

کس از زبان تو، با ما سخن نمی گوید


چه نکته ایست که پوشند اهل راز از هم

شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب


ز سوز سینۀ من، پرده های ساز از هم

به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند


خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم

پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند


گره زنند به زلف و کنند باز از هم

تو در نماز جماعت مرو که می ترسم


کشی امام و بپاشی صف نماز از هم

دلم به زلف تو، مانند صعوه می ماند


که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم

تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان


به هیچ وجه، نگشتیم بی نیاز از هم